وقتی رسیدم به سن ازدواج برای ترس از گناه به پدرم جهت ازدواج اعلام آمادگی کردم

به علت نداشتن کار درست و حسابی و قومیت خاصی که دارم کسی تمایلی نداشت تا با من ازدواج کنه

بالاخره پس از درست شدن کار و گذر از حداقل 20 خواستگاری ازدواج کردم و حاصل اش دو فرزند پسر و دختر بود که خدا رو شکر همشون رو دوست دارم

شاید روزی بمیرم و این خواسته در دلم حبس بشه ولی یکی از آرزوهام این بود که یا خودم سید باشم یا همسری محجبه و از تبار سادات داشته باشم  .

خودم که سید نیستم

خلاصه هرجا سادات چه مرد و چه زن رو می بینم خیلی خوشحال می شوم

نمی دونم این دنیا چرا اینقدر آرزوهای محال و یا دست نیافتنی رو تو دل انسان جا می گذاره

و آرزوی داشتن همسر سادات رو هم با خودم به اون دنیا خواهم برد.

بعضی آرزوها تو دل آدم بمونند خیلی قشنگترند مثل این فانتزی من که تو رویای خودم داشتم چون بعضی چیزها که تو رویای انسان هستند تو واقعیت جلوه خوبی ندارند .


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها